مسیحیت در ایران باستان ( بخش دوم ) - دکتر بزرگمهر وزیری
اواخر دوران شاهنشاهی ساسانی از بسیاری جهات قابل توجه است. جامعۀ ایرانی در آن زمان به راستی آکنده از تضادها و چالش های بزرگ بود. ثروت و قدرت بیکران امپراتوری از یک سو مایۀ آزمندی و حسادت کشورهای همسایه بود و از سوی دیگر اختلاف طبقاتی بسیار شدید در درون جامعۀ ایرانی ، نفوذ و قدرت بی حساب موبدان زرتشتی و حضور مکتب های گوناگون فلسفی و باورهای دینی دیگر که خواهان دگرگون کردن جامعۀ به شدت طبقاتی و متعصب ایران بود ، جامعۀ ایرانی را از درون شکننده کرده بود. ولی هرگونه دگرگونی و نوآوری که نفوذ موبدان و اربابان بزرگ را تهدید می کرد. با خشونت بسیار سرکوب می شد و برای دستیابی به این منظور ، موبدان و مالکان بزرگ حتی از به چالش کشیدن قدرت شاهنشاه نیز خودداری نمی کردند. زد و بند های درباری و فساد فزایندۀ درون دربار و دستگاه اشرافی همه و همه نشانه های یک امپراتوری بزرگ و بیمار بود.
واقعیت این است که شماری از پادشاهان ساسانی همچون یزدگرد یکم و قباد به لزوم انجام اصلاحات بنیادی در جامعۀ ایرانی پی برده بودند ولی نفوذ بیش از اندارۀ مالکان بزرک و همچنین موبدان و هیربدان که خود نیز در شمار مالکان بزرگ بودند مانع از انجام این اصلاحات می شد. و سرانجام نیز همین کارشکنی ها زمینۀ تاریخی برای شکست ایرانیان از عرب ها را فراهم کرد.
هرمزد چهارم فرزند انوشیروان و پدر خسروپرویز به مسیحیان نسطوری توجه ویژه ای داشت و گویا این سبب شده بود تا موبدان و هیربدان زرتشتی از وی برنجند . نزدیکی روابط هرمزد چهارم با مسیحیان تا انجا پیش رفت که وی در سال 585 میلادی اجازه داد تا شورای اسقف ها ی مسیحی در ایران برگزار شود و از این روست که پذیرۀ پایانی این شورا از هرمزد چهارم به عنوان شاهنشاهی نیکوکار ، پیروزمند ، آشتی پذیر و انسان دوست نام می برد . شاید ماجرای زهردادن به موبدان موبد که در شاهنامه آمده و در زیر به آن اشاره خواهیم کرد ، نشانۀ ترس هرمزد از نفوذ فزاینده روحانیون زرتشتی بوده است .
در شاهنامه آمده است که هرمزد نسبت به موبدان موبد بدگمان می شود و از این رو تصمیم می گیرد تا با خوراندن زهر او را از میان بردارد. چون موبدان موبد به پیشگاه هرمزد بار می یابد ، هرمزد او را مورد محبت قرار می دهد و می گوید تا از خوراکی که فرهم است ، بخورد . موبد که نسبت به شاه بدگمان است ، بهانه می آورد که سیر است و خوراک خورده است . هرمزد پافشاری کرده و با دست خود لقمه ای گرفته و می گوید دلم را نشکن و این لقمه را بخور .
چو آن کاسۀ زهر پیش آورید
نگه کرد موبد ، بدان بنگرید بدان بیگمان دل پاک اوی که زهر است بر کاسه تریاک اوی چو هرمز نگه کرد لب را ببست بدان کاسۀ زهر یازید دست بدان سان که شاهان نوازش کنند بدان بندگان نیز نازش کنند چو یازید دست گرامی به خوان از آن کاسه برداشت ، مغز استخوان به موبد چنین گفت کای پاک مغز تو را کردم این لقمۀ خوب و نغز دهان باز کن تا خوری زین خورش ازین پس چنین بایدت پرورش بدو گفت موبد ، به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین نوشه خوردن نفرمائیم به سیری رسیدم ، نیافزائیم بدو گفت هرمز ، به خورشید و ماه به پاکی روان جهاندار شاه که بستانی این نوشه زانگشت من بدین آرزو نشکنی پشت من بدو گفت موبد که فرمان شاه بیامد ، نماند مرا رای و راه
موبدان موبد در می یابد که چاره ای جز خوردن خوراک ندارد ، در حالی که می داند هرمزد در صدد زهر دادن به اوست . پس خوراک را می خورد و با تن زار و پیچان به خانه می رود و پادزهر می خواهد. از سوی دیگر هرمزد ، کسی را می فرستد تا از اثر زهر در موبد اطمینان یابد. موبد که فرستاده را می بیند ، اشک از دیدگانش روان می شود و به او می گوید که به هرمزد پیام دهد که بخت از او خواهد برگشت . در جهان بازپسین ، آن زمان که به طور برابر در پیشگاه داوری خداوند قرار گیریم ، من داد خود را از خدا خواهم گرفت . آنگاه می افزاید از این پس آسوده نخواهی خفت و سزای بدی را بدی خواه دید. فرستاده گریان به پیشگاه هرمزد باز می گردد و آنچه را که شنیده بود بازگو می کند . هرمزد از کار خویش پشیمان می شود ولی کار از کار گذشته و موبدان موبد می میرد. هرمزد پس از آن به خون ریزی های بیشتر دست می زند و بزرگانی را می کشد . پس از چند سال با خواندن پندی از پدرش ، به خود می آید و از خون ریزی دست بر می دارد. به هر حال دوران هرمزد چهارم ، دورانی سخت است . به روایت شاهنامه، مادر هرمزد چهارم دختر پادشاه چین است و یکی از سرداران ایران به نام بهرام آذرمهان که به فرمان هرمزد کشته می شود . این موضوع را پیش از کشته شده به وی یادآور می گردد.
بدو گفت بهرام ، کای ترک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد تو خاقان نژادی ، نه از کیقباد که کسری تو را تاج بر سر نهاد
آن چنان که در تاریخ طبری آمده ، سلوك هرمزد با مسيحيان و سختگيرى او با اشراف و روحانيان موجب شد كه هيربدان؛ يعنى روحانيان زر ت شتى، نامه اى به هرمزد نوشتند و از او خواستند كه به ترسايان بتازد، هرمز د نوشت: چنان كه تخت پادشاهى ما تنها به دو پايه پيشين و بى دو پايه پسين باز نايستد، پادشاهى ما نيز با تباه ساختن ترسايان و پيروان كيش هاى ديگر به جز كيش ما، استوار و پايدار نباشد. پس دست از ترسايان كوتاه كنيد و ب ه كارهاى نيك روى آوريد تا ترسايان و پيروان كيش هاى ديگر آن را ببينند و شما را بر آن بستايند و از جان، هواخواه كيش شما باشند.
بر پایۀ قوانین ایران زمان ساسانی کیفر بیرون شدن از آئین مزدائی (زرتشتی) مرگ بود. درست مانند آنچه که امروز در اسلام برقرار است . واژه هائی چون " مفسد فی الارض" و " محارب با خدا "که امروز در رژیم اسلامی به کار می رود ترجمۀ دقیق" آلوده کنندۀ زمین" و " جنگ کننده با اهورامزدا" است که از دوران ساسانی وام گرفته شده است .
سرانجام کار هرمزد آن است که سپاهیان از وی بر می گردند و دو تن از فرماندهان وی به نام گُستَهم و بندوی او را کور می کنند.
چو تاج از سر شاه برداشتند
ز تختش نگونسار برکاشتند نهادند پس داغ بر چشم شاه شد آنگاه چون شمع رخشان سیاه ورا همچنین زنده بگذاشتند ز گنج آنچه بُد ، پاک برداشتند.
گستهم و بندوی سپس به خسروپرویز پسر هرمزد پیغام می دهند که ستمگری هرمزد سبب شورش و نافرمانی ما شد . اگر تو پیمان بندی که با دادگری و انصاف پادشاهی کنی . ما فرمان تو را پذیرائیم . خسرو پیمان می بندد که روشی دیگر پیش گیرد و از ستمگری های پدر پوزش می خواهد.
شخصیت خسرو پرویز از بسیاری جهات یک قابل توجه و بررسی است. پادشاهی که زندگی او از شکست ها و پیروزی های بزرگ آکنده بود . در اوج پیروزی های نظامی خسروپرویز ، مرزهای شاهنشاهی ایران ، حتی از دوران هخامنشیان نیز فراتر رفت . از سوی دیگر زندگی افسانه ای او ، ماجراهای عشقی و ماجراجوئی های نظامی او که پس از گذشت سده ها هنوز اندیشۀ شاعری چون نظامی گنجوی را به خود مشغول می دارد تا مثنوی عاشقانه خسرو شیرین را بسراید.
بسیاری از تاریخ نویسان نوشته اند که خسروپرویز به آئین ترسایان گرایش داشته و حتی برخی اورا مسیحی دانسته اند ولی گروهی دیگر این ادعا را رد کرده اند ، فردوسی نیز مسیحی شدن خسرپرویز را درست نمی داند . واقعیت این است که حتی اگر خسروپرویز در دل خود نیز مسیحی بود ، به عنوان شاهنشاه ایران نمی توانست آن را بر زبان بیاورد.
نمائی از طاق بستان در کرمانشاه . در بخش بالائی تصویر خسرپرویز در میانه دیده می شود . در بخش زیرین ، خسرپرویز سوار بر اسب و با زره و سپر و نیزه نشان داده شده است.
داستان دو همسر مسیحی خسروپرویز ، یعنی شیرین و مریم دختر موریس قیصر روم نیز بخش هائی از تاریخ ایران در بر گرفته است . اگرچه برخی تاریخ نویسان این دو یعنی شیرین و مریم را یک تن می دانند. ولی در داستان های ایرانی ، شیرین برادرزادۀ �مهین بانو� شهبانوی ارمنستان است و مریم دختر قیصر روم.
خسروپرویز در آغاز پادشاهی خویش از سوی سردارانی چون بهرام چوبینه به چالش کشیده می شود. بهرام چوبینه از نژاد اشکانیان، سرداری بزرگ است که پس از تحقیر از سوی هرمزد و شورش بر علیه او، در زمان خسروپرویز نهماهی بر تخت سلطنت مینشیند، تا اینکه خسرو قیصر روم � موریس� را به کمک میطلبد و با یاری گرفتن از وی پادشاهی از دست رفته را بازمییابد. بهرام چوبینه به چین پناهنده شده و پس از چندسالی در آنجا کشته میشود
در روند پناهنده شدن خسروپرویز به روم ، شاهنامه فردوسی آگاهی های بسیاری از رواج آئین مسیح در ایران در دسترس خواننده قرار می دهد. فردوسی شرح می دهد که چگونه خسرو به یک پرستشگاه مسیحی می رسد که آن را � یزدان سرای� می خواند ، در این یزدان سرای ، سِکوبا (اسقف) و مطران به خسروپرویز خوشامد می گویند . آنها به وی می گویند که خوراکی جز فطیر و ترۀ جویباران ( احتمالاً همان بولاغ اوتی یا آب تره است ) نداریم . خسرو و همراهانش از اسب پیاده می شوند و همراه با سکوبا و مطران بر سر سفره می نشینند . خسرو به رسم زرتشتیان نیایش پیش از غذا خوردن (باژ) را به جای می آورد و سپس از سکوبا می پرسد آیا شراب دارد یا نه ؟ سکوبا می گوید شراب خرما داریم که در تابستان آن را انداخته ایم و اکنون سرخ رنگ و آماده است. خسروپرویز سه جام می همراه با نان کشکین می خورد و به خواب می رود. این رویداد نشان می دهد که روابط خسروپرویز با مسیحیان و همچنین مسیحیان با او بسیار صمیمانه و بی تعصب بوده است . همین ماجرا از زبان فردوسی می خوانیم:
چو بهرام رفت اندر ایوان شاه
گزین کرد از آن لشگر کینه خواه زره دار و شمشیرزن شش هزار بِدان تا شوند از پس شهریار چنین لشگر نامبردار و گُرد به بهرام پور سیاوش سپرد وز آن روی خسرو بیابان گرفت همی از بَد دشمنان جان گرفت چنین تا به پیش رباطی رسید سرتیغ دیوار او ناپدید کجا خواندندیش یزدان سرای پرستشگهی بود فرخنده جای نشستنگه سوگواران بدی بدو در سِکوبا و مطران شدی چنین گفت خسرو به یزدان پرست که از خوردنی چیست ایدر به دست سکوبا بدو گفت کای نامدار فطیرست با ترّۀ جویبار گر ایدون که شاید بدین سان خورش مبادت جز از توشه این پرورش ز اسب اندر آمد سبک شهریار همان آن که بودند با او سوار جهانجوی با این دو خسروپرست گرفت از پی باژ ، بَرسُم به دست نشستند بر نرم ریگ کبود به اِشتاب خوردند آنچه که بود چنین گفت پس با سکوبا که مِی نداری تو ای پیر فرخنده پی بدو گفت ما می ز خرما کنیم به تَمّوز هنگام گرما کنیم کنون هست لختی چو روشن گلاب به سرخی چو بیجاده در آفتاب هم آنگه بیاورد جامی نبید که شد رنگ خورشید زو ناپدید بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام چو مغزش شد از بادۀ سرخ گرم به ناگه بخفت از بر ریگ نرم سپاهیان بهرام چوبینه به دنبال خسروپرویز می آیند و پس از ماجراهای بسیار ، خسرو می گریزد . در جریان پناهندگی خسرو ، به روم ، راهبان مسیحی بارها او را یاری می دهند . در راه به شهری می رسد به نام �اوریغ� ، در بیراهه ، دیری را می بیند و آواز راهبان را می شنود . خود را به دیر می رساند و بی آن که خود را بشناساند ، راهب مسیحی به او می گوید تو بی گمان خسرو هستی . خسرپرویز می گوید من یکی از سربازان سپاه ایران هستم، پیامی دارم که باید به نزد قیصر برم ، به من بگوی که آیا این رفتن من به نیک فرجامی خواهد بود ؟ راهب مسیحی به او می گوید: در دین تو دروغگوئی روا نیست . تو رنج بسیار برده ای و از یکی از بندگان خود گریخته ای . خسروپرویز در شگفت شده و از راهب پوزش می خواهد . راهب به وی می گوید : از آمدنت شاد و گستاخ باش ، یزدان تو را بی نیاز خواهد کرد. قیصر به تو سپاه خواهد داد و دخترش را نیز به زنی خواهی گرفت و دشمن خود را نیز شکست خواهی داد. شرح ماجرا را از زبان فردوسی می خوانیم : که �اوریغ� بُد نام آن شارسان بدو در چلیپا و بیمارسان به بیراه پیدا یکی دِیر بود جهانجوی آواز راهب شنود به نزدیک دیر آمد آواز داد که کردار تو جز پرستش مباد گر از دِیر دیرینه آئی فرود ز نیکی دهش باد بر تو درود پرستنده چون دید ، بردش نماز سخن گفت با او زمانی دراز بدو گفت : خسرو توئی بیگمان ز تخت پدر گشته ناشادمان ز دست یکی بدکنش بنده ای پلید و مَنشفَش پرستنده ای چو گفتار راهب بی اندازه گشت دل خسرو از مهر او تازه گشت ز گفتار او در شگفتی بماند برو بر جهان آفرین را بخواند ز پشت سَمندش بیازید دست بپرسیدن مرد یزدان پرست یکی آزمون را بدو گفت شاه که من کهتری ام ز ایران سپاه پیامی همی نزد قیصر برم چو پاسخ دهد نزد مهتر برم گر این رفتن من همایون بُوَد نگه کن که فرجام من چون بُوَد بدو گفت راهب که چونین مگوی تو شاهی مکن، خویشتن شاه جوی چو دیدمت گفتم سراسر سخن مرا هر زمان آزمایش مکن نباید دروغ ایچ گفت در دین تو نه کژّی بُوَد راه و آئین تو بسی رنج بردی و آویختی سرانجام از آن بنده بگریختی زگفتار او ماند خسرو در شگفت چو شرم آمدش ، پوزش اندرگرفت بدو گفت راهب که پوزش مکن بپرس از من از بودنی ها سخن بدین آمدن شاد و گستاخ باش جهان را یکی بارور شاخ باش که یزدان تو را بی نیازی دهد بلند اختر و سرفرازی دهد ز قیصر بیابی سَلیح و سپاه یکی دختری از در تاج و گاه چو با بندگان کارزارت بُوَد جهاندار بیدار یارت بُوَد |
Monday, April 22, 2013
مسیحیت در ایران باستان ( بخش دوم )
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment